چند سال است بسیاری از جوانان دید مثبتی نسبت به سوسیالیسم پیدا کردهاند و میگویند «بیایید سوسیالیسم را امتحان کنیم!» انگار امتحان نشده!
رند پال (Rand Paul) در این کتاب روایتی واقعی از سوسیالیسم ارائه میدهد. کتاب داستانِ شرّی است که شکست خورده اما نه تنها نمیمیرد بلکه همچنان اغواگر هم هست. رند پال نشان میدهد کاپیتالیسم به بهبودِ وضع همه منجر میشود و سوسیالیسم لاجرم به فساد، نابرابری، فقر، تباهی، خشونت، بیاخلاقی و مرگ میانجامد. اگر یادِ اسکاندیناوی افتادهاید باید بگویم به اسکاندیناوی هم میپردازد و نشان میدهد آنچه اسکاندیناوی را به جایی خوب تبدیل کرده کاپیتالیسم است نه سوسیالیسم.
اگر با سوسیالیسم سر سازگاری ندارید، خواندن این کتاب، دلایل و مدارک بیشتری به شما میدهد. اگر مایلید حرفها و کارنامه جریانِ چپ و لیبرال(چپِ آمریکایی) را در کنار هم ببینید، این کتاب را بخوانید و اگر چپ هستید و ذهنتان به روی واقعیتها باز، این کتاب را از دست ندهید.
کتاب "چرا سوسیالیست نیستم" به همت آقای مسعود یوسف حصیرچین ترجمه شده است؛ در ادامه شما را به دیدن ویدئوی مصاحبه جان استاسل با رند پال نویسندهی کتاب، دعوت می کنیم:
در حدود 200 سال از زمانی میگذرد که روشنفکرانِ غیرِ روحانی به عنوان راهنما و آموزگار بشریت، جانشینِ دانش آموختگانِ قدیم شدند. ما به شماری از مواردِ فردی کسانی که میخواستند به بشریت اندرز دهند نگاهی انداختیم. بویژه نگرش آنان نسبت به حقیقت، شیوهی جستجو و ارزیابی شواهد از سوی آنان، واکنش آنان نه تنها در برابر بشریت به طور کلی، بلکه در برابرِ انسانها به طور خاص، و طرز رفتارشان را با دوستان، همکاران، خدمتکاران، بویژه خانوادهی خویش بررسی کردیم؛ و به اختصار به پیامدهای اجتماعی و سیاسی پیروی از اندرزِ آنان پرداختیم.
چه نتایجی باید گرفت؟ خوانندگان خود داوری خواهند کرد. اما به گمان من، اینک در میان مردم در قبال روشنفکرانی که میخواهند برای ما موعظه کنند، نوعی تردید وجود دارد؛ و مردمِ عادی گرایشی روز افزون یافتهاند که به حق و صلاحیتِ دانشگاهیان، نویسندگان و فیلسوفان، هر اندازه هم که برجسته باشند، در اینکه به ما بگویند امور خود را چگونه اداره کنیم با نظرِ مخالف بنگرند. چنین مینماید که اکنون این باور رواج مییابد که روشنفکران، آموزگارانی خردمندتر یا سرمشقهایی با ارزشتر از جادوگران و کشیشانِ قدیم نیستند. من در این شک، سهیم هستم. ده دوازده تن از مردمیکه به طور اتفاقی از کوچه و خیابان برگزیده شده باشند، احتمالا بیش از گروهِ نمونهای از روشنفکران دربارهی مسائل اخلاقی و سیاسی عقایدِ معقول ابراز خواهند کرد. اما من از این فراتر میروم. یکی از درس های اصلی قرن غم انگیز ما، که شاهد قربانی شدن میلیونها انسانِ بیگناه در طرحهایی برای بهبودِ سرنوشت بشریت بوده، این است: از روشنفکران بپرهیزید. نه تنها باید آنها را از اهرمهای قدرت دور نگاه داشت، بلکه هنگامیکه میخواهند اندرز جمعی بدهند باید هدف بدگمانی ویژهای قرار گیرند. از کمیتهها، کنفرانسها و مجامع روشنفکران بپرهیزید. به بیانیههای عمومیکه از صفوفِ فشردهی آنان صادر میشود، اعتماد نکنید. داوری آنها را درباره رهبرانِ سیاسی و حوادثِ مهم بیاعتبار بشمارید. زیرا روشنفکران نه تنها مردمانی بسیار فردگرا و تکرو نیستند، بلکه از الگوهای رفتاری معین و منظمیپیروی میکنند. به عنوان یک گروه، در محافلِ کسانی که تأییدشان را میجویند و ارج میگذارند غالبا فوقالعاده همرنگِ جماعت هستند؛ و این است آنچه آنها را در حالتِ جمعی، آن همه خطرناک میسازد. زیرا فضایی از اندیشه و عقاید رایج به وجود میآورد که اغلب به شیوههای عملیِ خردستیز و ویرانگر منجر میشود.
از همه مهمتر، باید در همه حال چیزی را که روشنفکران از روی عادت فراموش میکنند به خاطر داشته باشیم و آن این است که "مردم" از برداشتها و مفاهیم مهمترند و باید الویت داشته باشند.
بدترین نوع استبداد، خودکامگی سنگدلانهی عقاید است.
کتاب متفکرانِ چپِ نو، برگردان فارسی کتاب Fools, Frauds and Firebrands: Thinkers of the New Left از راجر اسکروتن فیلسوف بریتانیایی با ترجمه بابک واحدی است. اسکروتن در این کتاب متفکرانی که بیشترین تأثیر را بر گرایشات چپِ نو داشته اند را با زبانی شفاف، بی ابهام و دقیق، زیرِ ذره بینِ نگاهِ انتقادی خویش گذاشته و گره از معنای زبانِ طرازنوینِ(Newspeak یا گفتارنو) ایشان گشوده است. پرسش اصلی او در این کتاب این است که چپِ امروز چه معنا و چه وضعی دارد، و از 1989 و فروپاشی شوروی تاکنون، چه مسیری را طی کرده است؟ و چطور آرمانِ طبقهی کارگر را فروگذاشته و چه چیزهای جدیدی را دستاویز خود کرده است؟
در بخشی از مقدمه این کتاب می خوانیم:
در کتابی پیش از این، که در سالِ ۱۹۸۵ با عنوانِ متفکّرانِ چپِ نو منتشر شده بود، مجموعهای از مقالاتم را گرد آورده بودم. در اینجا آن مقالهها را بازنویسی کردهام، ... در بابِ تحوّلاتِ جدیدی که روزبهروز اهمیت و تأثیرِ بیشتر مییابند نوشتهام- مثلاً در بابِ ”دستگاهِ مهملبافیِ“ فریبنده و غریبی که لکان، دلوز و گَتاری اختراع کردهاند، استراتژیِ زمینسوختهی ادوارد سعید در حمله به میراثِ ”استعماریِ“ ما، و بهتازگی احیاءِ ”نظریهی کمونیسم“ به همّتِ بدیو و ژیژک.
کتابِ قبلیِ من در اوجِ دورانِ پروحشتِ حکمرانیِ مارگارت تاچر منتشر شد، وقتی که من هنوز در دانشگاه تدریس میکردم، و روشنفکرانِ چپِ بریتانیا من را یکی از شاخصترین مخالفانِ آرمانشان، که همهجا آرمانِ انسانهایِ شریفِ بود، میشناختند. لذا کتاب با استهزاء و خشم روبهرو شد، و منتقدان در تفانداختن بر جنازهی آن گویِ سبقت از هم میربودند. انتشارِ آن کتاب پایانِ حرفهی دانشگاهیِ من شد، و منتقدان و یادداشتنویسان بر کتاب، بر شایستگیِ فکریِ من، و نیز شخصیتِ اخلاقیام، شکهایِ جدّی وارد آوردند. این خسران و از دست رفتنِ ناگهانیِ جایگاه، به حمله به همهی نوشتههایِ من انجامید، صرفنظر از این که ربطی به سیاست داشتند یا نه.
یک فیلسوفِ دانشگاهی در نامهای به لانگمن، ناشرِ کتابِ قبلیام، نوشته بود که، ”علیرغمِ میلِ باطنیام باید به عرضتان برسانم که بسیاری از همکارانم در اینجا (یعنی، در آکسفورد) بر این گمان هستند که دامانِ انتشاراتِ لانگمن- که انتشاراتِ محترمی است- بهسببِ همکاری با اسکروتن لکّهدار شده است.“ او در ادامه با لحنِ تهدید، ابرازِ امیدواری میکند که ”واکنشهایِ منفیای که این کتاب بهدنبال داشته، موجب شود لانگمن در آینده احتیاطِ بیشتری در انتخابِ سیاستِ نشرش به خرج دهد.“ یکی از پرفروشترین نویسندگانِ کتبِ آموزشیِ لانگمن هم تهدید کرده بود اگر انتشارِ کتابِ من ادامه یابد آثارش را به انتشاراتِ دیگری خواهد سپرد، و چنین شد که، مطابقِ انتظار، نسخههایِ باقیماندهی متفکرّانِ چپِ نو بهسرعت از کتابفروشیها جمعآوری و در اتاقکِ حیاطِ من انبار شدند.
از آن پس طبعاً میلی به بازگشتن به صحنهی چنین فاجعهای نداشتم. لیکن بهتدریج، در پایانِ سالِ ۱۹۸۹، عنصرِ تردید به دیدگاهِ چپها افزوده شد. حالا دیگر بیشوکم همه میپذیرفتند که هرآنچه به نامِ سوسیالیسم گفته، اندیشیده، یا انجام شده، بهلحاظِ فکری قابلِاحترام یا بهلحاظِ اخلاقی صحیح نبوده است. البته آگاهیِ من به این احتمال از حدِّ معمول بیشتر بود، و دلیلِ آن هم ارتباطِ نزدیکی بود که، در زمانِ نوشتنِ آن کتاب، با شبکههایِ زیرزمینیِ اروپایِ کمونیست داشتم. آن ارتباط موجب شد من از نزدیک شاهدِ ویرانی و تباهی باشم، و برایِ بیشترِ کسانی که دردسرِ مواجهه با این ویرانی و تباهی را از سر گذرانده بودند، بدیهی بود که شیوههایِ تفکّرِ چپ دلیلِ اصیلِ این ویرانی بودهاند. متفکّرانِ چپِ نو در نسخههایِ سامیزدات بهزبانهایِ لهستانی و چک منتشر شد، و پس از آن به چینی، کرهای، و پرتغالی هم ترجمه شد. آرام آرام، و بهویژه پس از ۱۹۸۹، بیانِ دیدگاههایم برایم آسانتر شد، و حرفِ ناشرم را پذیرفتم که کتابی جدید میتواند برایِ دانشجویانی که مجبورند مدام نثرِ بدهضم و چسبناکِ دلوز را بجَوَند، وِرد و جادویِ جنونآمیزِ ژیژک را جدّی بگیرند، یا باور کنند که نظریهیِ کنشِ ارتباطیِ هابرماس جز ناتوانیِ خودِ او در بیانِ آن و برقراریِ ارتباط با خوانندگانش اهمیت و معنایی دارد، فرصتی برایِ نفس کشیدن فراهم آورد.
خواننده از همین چند پاراگرافِ اول درخواهد یافت که این کتاب هیچ ابایی در بیانِ گفتههایش ندارد. ترجیح میدهم آن را نوعی اعلامیهی تحریکآمیز بخوانم. بااینحال، تمامِ تلاشم را کردهام تا خوبیهایِ نویسندگانی که بررسی کردهام را هم در کنارِ بدیهایشان شرح دهم. امیدوارم نتیجهی کار چنان از آب درآمده باشد که هرکس از هر عقیدهی سیاسی از خواندنِ آن سود برد.
جنگ به هر دلیلی وحشتناک است؛ ولی از چرخشِ خوفناکِ پوتین به سمت امپریالیسم قومیتی نمیتوان چشمپوشی کرد. آنهایی که میگفتند جنگ در اوکراین رقم نمیخورد و بعید است منجر به بیثباتی جهانی شود؛ هشدار واضحی را که پوتین به ما داده بود نادیده گرفتند. با مماشاتِ آمریکا و سایر قدرتهای جهان طی این سالها و به واسطهی منابع عظیمِ در دسترس و زرادخانهی هستهای قدرتمند، دلیلی وجود ندارد که باور کنیم چشمانداز پوتین از آنچه «روسیهی بزرگ» عنوان کرده به شرق اوکراین محدود میشود و البته دلایلِ زیادی وجود دارد که باور کنیم قطعا محدود نمیشود. برای گری کاسپارف هیچیک از اینها تازگی ندارد. او بیش از یک دهه از منتقدانِ سرسختِ پوتین بوده و حتی رهبری جبههی اپوزوسیون حامی دموکراسی را در انتخابات سال 2008 به دست داشته است. با وجود این، طی این سالها کاسپارف با تماشای به حقیقت پیوستن پیشگوییهایش درباره انگیزههای پوتین، با حقیقت تلختری مواجه شده است: روسیهی پوتین خود را در جایگاهی مقابل کشورهای جهانِ آزاد تعریف میکند. در این کتاب کاسپارف نشان میدهد که انحلالِ اتحادِ جماهیر شوروی نه نقطه پایان، که فقط تغییر فصل بود و جنگ سرد به بهاری نو بدل شد. اما اکنون بعد از سالها مماشات و قضاوتِ اشتباه، زمستان دوباره از راه رسیده است. کتابِ زمستان در راه است که با قوهی هوش، باور و امیدهای کاسپارف برای کشورش به نگارش درآمده، چهره واقعیِ پوتین را به تصویر میکشد.
با خواندن این کتاب اذعان خواهید کرد که آنچه گری کاسپارف سالها پیش در خشت خام میدید، بسیاری در آینه نمیدیدند و هنوز هم نمیبینند.
سر سپردگیِ روشنفکران به کمونیسم محدود به بیمسئولیتی سیاسیشان نمیشد، بلکه خیانتی حرفهای از جانب آنان محسوب میشد که در گفتمان فلسفی و سلوکِ اخلاقیشان نمود داشت. پذیرشِ مارکسیسم بهعنوان حقیقتی علمی و پشتیبانی بینالمللی از اتّحاد جماهیر شوروی نهتنها حماقتِ سیاسی، بل خطایی علمی و خِبطی اخلاقی بود و نمادی شد از سرسپردگی معرفتِ علمی به دستگاهِ ارعاب. در چنین شرایطی بود که «رمون آرون» برای مبارزه با شیوهٔ حکومتِ شوروی در صدد احیای روحیهٔ انتقادی در برابر ارادهی کور برآمد و از همگان خواست تا در این راه او را همراهی کنند. آرون با ستایش از فضیلتِ شکّاکان در برابر متحجّران، به هیچ وجه مُبَلِّغِ نوعی پوچگرایی یا بدبینی نیست، بلکه برعکس بر تعهدی تاکید دارد که لازمهٔ مبارزهٔ منطقی با ایدئولوژیها و نیز ستیزِ دموکراسی با توتالیتاریسم است. او در زمانیکه تعصباتِ افسار گسیخته، درست و غلط و نیز خوبی و بدی را مطلق میپنداشت، در دفاع از آزادی بر تواناییِ فردیِ آدمی، در تمییز خوبی از بدی و خیر از شرّ، پای فشرد و نشان داد که عملِ مبتنی بر این اصل، تعیین کنندهی سمت و سوی تاریخ بوده است. بدینسان «افیون روشنفکران» کتابی است بهقلمِ یک صاحب نظر و بیانیهای است از سوی مبارزِ راه آزادی؛ کتابی که هم در قلمرو فلسفه و هم در ساحتِ ادبیاتِ مبارزهطلبانه میگنجد.
بیش از هر چیز «افیون روشنفکران» به ما مدنیّت و شهامتِ فکری در برابر قدرتِ جماعتگرایان را میآموزد. در آن زمان جماعتِ به راستی متفکّر در دو گروه کمونیستهای دوآتشه و ضدّکمونیستها جای میگرفتند و همگی زیر لوای این شعارِ سارتر که «ضدّ کمونیست یک سگ است» قرارداشتند. اما در این میان، حق به جانبِ آرون بود که با وجودِ آنکه بر قدرت منطق و اثبات دقیق واقعیتها تکیه داشت - اموری که ریشه در روشِ داوری او برای تمییز درست از غلط و خیر از شرّ داشتند - عملا در برابرِ همه تنها مانده بود. آرون پذیرفت که بهای سنگینی برای تجلّی قدرتِ روحی خود بدهد: دوستانش ترکش کردند، همتایانش پشتش را خالی کردند، از خاستگاهِ اولیهاش یعنی محافلِ چپِ دانشگاهی طرد شد و طرفِ خصومتِ آنها قرار گرفت، اما به هیچوجه از اعتقادش دست نکشید تا عاقبت با گذر ایّام و با انباشته شدن بیشتر قربانیانِ کمونیسم، اکثر کسانی که به صلّابهاش کشیده بودند، به او ایمان آوردند. باری، اگر مردم برای کسبِ آزادی و صیانت از آن محتاجِ شهامت و شکیباییاند، روشنفکر نیز برای استقلالِ رأی و حفظ آن، نیازمند اراده و توانمندی است.
آزادی، قانونی عامّ نیست، بلکه استثنایی تاریخی است؛ و این استثنای تاریخی تنها میتواند حاصلِ تلاش دائمی برای تدوین و ایجاد نهادها، قواعد و عرفِ عمومی و خصوصی باشد، تا حدّ و مرز دموکراسی را مشخص سازد. پس از فروپاشی شوروی و اضمحلالِ مارکسیسم به عنوانِ آرمانشهر، از زمان حملات 11 سپتامبر 2001 و نمونههای مشابه که زنجیروار رخ دادند، همگان میدانند که به چنگ آوردن آزادی سیاسی همچنان نیازمندِ مبارزه است و نباید آن را دستاوردی قطعی محسوب کرد. جنگها، انقلابها و بحرانها از جهان رخت برنبستهاند، هر چند شکل آنها تغییر یافته است. با توجه به دگرگونیهای گستردهای که جهانِ پس از جنگِ سرد به خود دیده است، مفهوم آزادی نیازمند بازنگری است. افیون روشنفکران به شیوهای سودمند بابِ تفکّر دربارهی آزادی را مفتوح گذاشته و آن به تعهدّی سیاسی تبدیل کرده است.
افیون روشنفکران شاهکار «رمون آرون»، یکی از آثار بزرگ اندیشهٔ سیاسی قرن بیستم است؛ که خوشبختانه بعد از 63 سال که از انتشار آن میگذرد بالاخره، در سال 1397 خورشیدی ترجمهی فارسی آن منتشر شده است.
هزار و یک شب - آغاز داستان
هزار و یک شب - حکایت دهقانی و خرش
مَکبِـث (انگلیسی: Macbeth) نمایشنامهای تراژیک اثر ویلیام شکسپیر است. این نمایشنامه کوتاهترین تراژدی و یکی از محبوبترین آثار اوست که بنا به اعتقاد بسیاری بین سالهای ۱۵۹۹ و ۱۶۰۶ میلادی نوشته شدهاست.
نمایش رادیویی مکبث، به کارگردانی میکائیل شهرستانی بر پایهی ترجمهی داریوش آشوری اجرا شده است. یک اجرای ماندگار از یک ترجمهی شاهکار.
شخصیت های اصلی نمایش عبارتند از:
دانکن Duncan ، شاهِ اسکاتلند
دانلبین Donalbain و ملکم Malcolm ، پسراناش
بنکو Banquo و مکبث Macbeth ، سرداراناش
مکداف Macduff و راس Rosse ، بزرگزادگان اسکاتلند
فیلیانس Fleance ، پسر بنکو
سیوارد Siward ، سردار سپاهیان انگلیسی
سیوارد جوان Young Siward ، پسر اش
لیدی مکداف
سه خواهر جادو
در ادامه مجلس سوم از پرده چهارم که در دربار انگلستان می گذرد را می آوریم. در این مجلس مکداف که از اسکاتلند گریخته، به دیدار ملکم پسر شاهِ فقید اسکاتلند می رود:
ملکم: بیا کنجِ خلوتی بیابیم و بگرییم تا دلِ پر دردمان خالی شود.
مکداف: امّا بهتر آنکه شمشیرِ خونریز را بچسبیم و همچون نیکمردان در راهِ زادگاهِ از پا در افتادهی خویش به پا خیزیم که هر بامداد در آن بیوگانی تازه شیون سر میکنند و یتیمانی تازه فغان میکنند و اندوهانی تازه خود را بر سینهیِ گنبد آسمان میکوبند و آسمان آنها را چنان پژواکی میدهد که گویی با اسکاتلند همدرد است و همان شیونِ دردناک را سر داده است.
ملکم: من اگر باور داشته باشم که چنین است مویه میکنم و به آنچه میدانم باور دارم. آنچه را که چاره توانم کرد چون روزگار را سازگار ببینم چاره میکنم. آنچه گفتید چه بسا چنین باشد. این جبّار را، که بردنِ ناماش نیز بر زبانِمان داغ مینهد، روزگاری شریف میپنداشتند و شما نیز وی را بسیار دوست میداشتید. [او در پیِ شماست و ] هنوز دستِ او به شما نرسیده است. امّا من جوانام و چه بسا از راهِ [قربانی کردنِ من] بتوانید حقی به گردنِ او پیدا کنید. برای آرام کردنِ خدایی خشمگین پیشکش کردنِ برّهای ناتوان و بیچاره و بیگناه خردمندانه است.
مکداف: من اهلِ خیانت نیستم.
ملکم: اما مکبث هست. هر سرشتِ پاک و نیک نیز چه بسا در برابرِ فرمانِ شاهانه سر فرود آورد. ذاتِ شما را پندارهای من دگرگون نمیتواند کرد. فرشتگان هنوز تابناکاند اگر چه تابناکترینِشان بر خاک افتاده است. اگر چه پلیدان سیمایِ پاکان به خود گیرند، باز پاکی همان است که بود.
مکداف: امیدهایم از دست رفته اند.
ملکم: چه بسا همانجا از دست رفته باشند که من شکهایم را یافتم. چرا چنین بیدادگرانه زن و فرزند، آن سرمایههای پربها، آن رشتههای ناگسستنیِ مهر را بیپنا و بیبدرود رها کردید؟ امیدوارم که بدگمانیهای من، که مایهی ایمنیِ من است، مایهی آزار شما نباشد. مرا هر پنداری که در سر باشد در پاکی شما چه اثر؟
مکداف: خون ببار، خون ببار، میهن بینوا! ای خودکامگیِ بزرگ، بنیادِ خویش استوار دار که نیکی را دلِ راه بستن بر تو نیست. خود را به زیورهایِ دروغینات بیارای که نام و نشان تو راست. خوش باشید، خداوندگارا، من آن نابکاری نخواهم بود که تو می پنداری، اگر چه تمامی سرزمینهایِ در چنگِ آن جبّار و خاور زمینِ پر ثروت را به من دهند.
ملکم: آزرده خاطر مشوید. آنچه میگویم یکباره از سرِ ترس از شما نیست. در این اندیشهام که کشورِ ما در زیرِ یوغ رفته_رفته از پای میافتد. نالان است و خون ازو روان و هر روز زخمی بر زخمهایاش میافزاید.با این همه، گمان دارم که دستهای بسیار به پشتیبانی از حقِ من بلند خواهد شد. و اینجا پادشاهِ بزرگوارِ انگلستان مرا چندهزار تن پیشنهاد کرده است. امّا از اینها گذشته، چو سر آن جبّار را به پای بکوبم یا به تیغ بروبم باز کشور بینوایِ من از دستِ آن کس که بر جایِ وی نشیند بیش از پیش گرفتار فساد خواهد بود. و به هزار گونه رنج دچار.
مکداف: این جانشین که خواهد بود؟
ملکم: خود را میگویم که میدانم در وجودم فسادها چنان خُردـ خُرد در هم شدهاند که اگر سر بگشایند مکبثِ سیهکار به پاکی برف خواهد نمود و کشورِ بینوا در قیاس با رنج و آزارهای بیاندازهی من او را برّهای خواهد شمرد و ستود.
مکداف: در خیلِ دیوانِ وحشتآباد دوزخ نیز دیوی سیه کارتر از مکبث یافت نمیشود.
ملکم: گیرم که او خونریز است و زینتپرست و پُرآز و دروغزن و فریبکار و شبیخونزن و بدسرشت و آلوده به هر گناهی که نام توان برد؛ امّا شهوتپرستی مرا پایانی نیست، پایانی نیست. زنانِتان، دخترانِتان، مادران و دوشیزگانِتان نتوانند دیوِ شهوت مرا سیراب کنند و هوس بازیِ من هر بند و بارِ پاکدامنی را که بر سرِ راهِ خواستام سبز شود، خواهد درید. پادشاهی مکبث را سزاوارتر است تا چنین کسی را.
مکداف: بیبند و باریِ طبع نیز خودکامگی ست و چه بسا شاهان را سرنگون و بسا تختها را ناگاه از شاهان کامکار تهی کرده است. و با این همه، از پذیرفتن آنچه از آنِ شماست بیم مدارید. نهانی عیشها میتوانید راند و به ظاهر بیاعتنا نمود و این گونه چشمِ زمانه را فریفت. زنانِ خواهان کم نیستند و چندان هستند که چون در مزاج شهریار چنین میل ببینند تن بسپارند، چندان که کرکسِ وجود شما همه را نتواند بلعید.
ملکم: افزون بر این در طبعِ بس بد سرشتِ من چنان آزِ سیریناپذیری میبالد که اگر شاه باشم دستِ بزرگزادگان را از زمینهایشان کوتاه خواهم کرد و چشم به گوهرهایِ این و سرای آن خواهم داشت و هرچه بیش داشته باشم آتشِ آزـام شعله ورتر خواهد شد، چندانکه با نیکان و وفاداران ستیزههایِ زشت به راه اندازم تا با نابود کردنِشان به ثروتِشان دست یازم.
مکداف: این آز ریشهدار است و ریشههایی زیان کارتر میدواند تا آن شهوتِ تابستانوار؛ و این همان تیغی ست که سرِ شاهان را به خاک افکنده است. با این همه، بیم مدار. اسکاتلند چنان سرشار از ثروت است که خواستهیِ شما را با آنچه از آنِ شماست برمیآورد. اگر نیکوییهایِ دیگر را در ترازو نهیم اینها همه را تاب میتوان آورد.
ملکم: امّا در من کدام است از نیکوییها؟ اگر نیکوییهایِ پادشاهی دادگری است و راستی و خویشتنداری و یکدلی و بخشندگی و پایداری و نرمدلی و فروتنی و پرهیزگاری و شکیبایی و دلیری و استواری، در من نشانی از اینها نیست. امّا هر بزهی در من هزار گونه است و به هزار شیوه در کار میآید نه، اگر قدرت میداشتم شیرِ نوشینِ همدلی را به کامِ آتشِ دوزخ میریختم و آرامشِ جهان را بر هم می زدم و هر رشتهیِ یگانگی را بر روی زمین از هم میگسستم.
مکداف: وای، اسکاتلند! وای، اسکاتلند!
ملکم: اگر چنین کسی شایستهی فرمانروایی ست، بگو، که من همینام.
مکداف: شایستهی فرمانروایی! که شایستهی زندگی هم نه. ای ملّتِ تیره روز گرفتار در چنگالِ جبّاری غاصب و خونخوار! کِی بهروزی را بازخواهید دید که بر حق ترین فرزند تاج و تختات به فتوای خویش گناهکار است و از کار برکنار و دشنامگو به تبارِ خویش. پدر تاجدارـات پادشاهی بود بس پارسا و شهبانویی که تو را زاد بیشتر بر زانوی دعا بود تا بر سرِ پا؛ و هیچ روزی از یادِ مرگ غافل نبود. خدانگهدار! این بدیهایی که تو از خود گفتی مرا از اسکاتلند دل برکنده کرد. ای دلِ من، دیگر تو را چه امیدی مانده است؟
ملکم: این دردمندیِ بزرگوارانه که از سرِ راستی ست دودلیهایِ سیاه را از جانم زدود و نهادِ مرا با نیکاندیشی و شرافتِ تو آشتی داد. مکبثِ دیو سرشت با بسی نیرنگها از این دست کوشیده است تا مرا به دام آورد و خردِ پرواگر مرا از شتابِ بی پروا پرهیز میدهد. امّا خدای آسمانها داورِ من و تو باد که ازین دم فرمانِ تو را میبرم و ننگهایی که بر خود بستم انکار میکنم. همینجا هر لکّهی ننگ و عیبی را که بر خود نهادم به سوگند بازمیستانم و میگویم که با سرشتِ من بیگانهاند. هنوز با هیچ زنی نزدیک نشدهام؛ هیچ سوگندی را نشکستهام؛ به داراییِ خود نیز چشم نداشتهام؛ هرگز بر عهدی پای ننهادهام: رازِ شیطان را نیز پیش همگناناش نبردهام؛ و لذّت راستی برایم کم از لذّت زندگی نیست. نخستین دروغام همین بود که دربارهی خود گفتم. سراپا به راستی در خدمتِ توام و میهنِ بینوایم. بدان که پیش از فرارسیدنِ تو بدینجا سیواردِ سالخورده با ده هزار مردِ جنگی با ساز و برگِ جنگ بدان سو روانه شده است. ما نیز با یکدیگر خواهیم رفت. در این جنگِ برحق بخت یارِ نیکان باد!
تعاریج عندماغیه: تحوّل و دگرگونی در فکر و اندیشه؛ رجوع شود به مقاله حزب اراده ملی
عنعنات: سنن و آداب و رسوم و افتخارات؛ رجوع شود به مقاله حزب اراده ملی
لولهنگ: آفتابه گلی
پیزی افندی: پهلوان پنبه
سوقون: دواندن اسب جهت تربیت
مورکروج: مرکورکورم
ماکیاژ : گریم
مگالومانی: جنون خود بزرگ بینی
گرت جونز (Gareth Jones) روزنامه نگار و کارمند وزارت امور خارجه انگلستان است که بهتازگی توانسته بود با هیتلر و گوبلز مصاحبههایی انجام دهد. حال برای آقای جونز این پرسش مطرح بود که با اینکه اقتصاد شوروی فروپاشیده و ارزش روبل سقوط کرده، استالین از کجا پول و سرمایه لازم برای پیشبرد برنامه های خود را فراهم می کند؟!
برای پاسخ به این پرسش و به قصد مصاحبه با استالین به مسکو سفر می کند و داستان فیلم حول شجاعت آقای جونز در جستجو و افشای حقیقت، شکل می گیرد.
این فیلم به داستان "هولودومور" - Holodomor- یا قحطی مصنوعی بزرگ اوکراین می پردازد که بین سالهای ۱۹۳۲ و ۱۹۳۳ در اتحاد جماهیر شوروی، این بهشت سوسیالیستی کارگران جهان و به دستور استالین ایجاد شد و موجبات مرگ میلیونها انسان را فراهم آورد.
فیلم با نمایش شخصیت جورج اورول در هنگام نوشتن داستان مزرعه حیوانات آغاز می شود، داستانی جاودانه که شاید جورج اورول، نام صاحبِ مرزعهی آن را به افتخارِ گرت جونز، آقای جونز نهاده است.
از جمله شخصیت های دیگری که در فیلم با آن برخورد می کنیم "والتر دورانتی" خبرنگار روزنامهی نیویورکتایمز است که در مسکو کار میکرد. او در گزارشهایی که از مسکو ارسال میکرد به تطهیرِ جنایاتِ پدرِ مهربانِ کارگران جهان [استالین]، میپرداخت و بابت همین گزارشهای دروغش جایزه معتبر "پولیتزر" را نیز دریافت کرد.
شاید یکی از دلایل مهمی که جنایات کمونیستها در روسیه و همینطور در دیگر کشورهای جهان به اندازه جنایات نازیها بازتاب منفی نداشته است وجود روزنامهنگارانی مانند دورانتی است.
"آن اپل باوم" نویسنده و عضو هیات تحریریه روزنامه واشنگتن پست که کتاب "گولاگ؛ تاریخ اردوگاههای کار شوروی» او بسیار خواندنی است در مورد اینکه جنایات کمونیستهای شوروی در جهان آنچنان که باید مورد توجه قرار نگرفته در مصاحبهای میگوید:
"در سرتاسر دهههای ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰، بخشی از چپهای غربی مبارزه میکردند تا اردوگاهها را تبیین کرده و برخی اوقات توجیه کنند...بیپرده بگویم، جنایاتِ استالین هنوز همان واکنش غریزی در غرب، مثل جنایات هیتلر را برنمیانگیزد...هیچ دوربین تلویزیونی تاکنون از اردوگاههای شوروی یا قربانیان آنها فیلم برداری نکرده است؛ کاری که در پایان جنگ دوم در آلمان انجام شد. نداشتن تصویر، یعنی اینکه چنین موضوعی در فرهنگ تصویرمدارِ ما، واقعا وجود نداشته است."
فیلم آقای جونز، محصول 2019 و به کارگردانی خانم
نادر نادرپور (زادهی خرداد ۱۳۰۸ - درگذشته ۱۳۷۸) شاعر و نویسنده و مترجم ایرانی است. کتاب مجموعه اشعار وی شامل دفتر شعرهای اوست که از سال ۱۳۲۶ تا ۱۳۷۴ سروده شده اند:
این کتاب با مقدمهی مفصلی به قلم خود شاعر، در مورد شعر نو آغاز میگردد. در این مقدمه نادرپور به تفصیل در مورد شعر نو صحبت میکند و مدعی است که شعر نو شعر امروز است. «ما میگوییم که شعری جز شعر نو در این دوران نیست و آنچه را که تقلید مبتذل از استادان قدیم است "شعر" نباید نامید.»
در بخشی از این مقدمه به مقایسه اقتضای زمانی شعر حافظ و مقایسه آن با شعر سعدی و دوره ی زمانی آن میپردازد:
«سخن شاعر هر نسل، نه تنها از سخن شاعر نسل پیشین نو تر است بلکه اغلب برای معاصرانش نیز تازگی دارد. کافی است که برای توضیح این مطلب، شعر، حافظ را با شعر سعدی بسنجیم.
در شعر حافظ به اقتضای روزگار پرآشوبی که شاعر در آن میزیسته، پای مسائل و مطالب بیشتری به میان آمده که در شعر سعدی نیست. شاید سبب این باشد که روزگار سعدی هنوز دنبال دوران شادی و کامروایی و امن و امان بود و لهیب خانمانسوز فتنهی مغول پارس را نسوزانده بود و هنوز آب مصلی و باد رکن آباد در سایهی تدبیر اتابکان با همان لطف و آرامش روان بود.
سعدی شاعر چنین روزگای است. روزگار عشق ورزیدن و بوسه گرفتن و موعظه کردن و خانه بر دوش نهادن و به قلندری از این شهر به آن شهر و از این دیار به آن دیار رخت کشیدن.
شاید هیچکس بهتر از سعدی سخن از عشق و عاشقی نگفته باشد (در غزلیات) و هیچکس بهتر از او نصایح و موعظه ها و جهانگردی ها را به نظم در نیاورده باشد (در گلستان و بوستان).
اما در شعر حافظ جهان دیگری میبینیم: جهانی پر از اندوه و اضطراب، روزگاری پر از ناامنی و جور و فساد.
در واقع حافظ میراث خوار ایران ویرانی است که از حملهی مغول بازمانده است.
عشق و شادی او نیز با دردی عمیق و سوزان آغشته است. حافظ مِی مینوشد اما نه برای سرخوشی و نشاط، بلکه به این امید که «غمِ دل زِ یاد او ببرد.»
حافظ خندان و کامجوی به میخانه نمیرود، بلکه «گریان و دادخواه» به آنجا روی میکند.
پس میبینیم که روزگار حافظ اگرچه از روزگار سعدی چندان دور نیست اما تحولات و تغییرات فراوان، تفاوتی شگرف در میان این دو عهد پدید آورده و عهد حافظ را بسی پرآشوبتر و سهمناکتر از آن دیگری ساخته است و به همین سبب در شعرِ حافظ مطالب و نکات تازهتری به چشم میخورد که زادهی اوضاع روزگار است.
اگر هنوز میبینیم که شعر حافظ برای ما کهنه نشده، باید بیندیشیم که گذشته از نبوغِ تابناک او، علت دیگری نیز در میان هست و آن این است که هنوز جامعهی ما چندان پیش نرفته که تفاوتی عظیم با هفت قرن پیش داشته باشد.
هنوز عصر ما از بسیار جهات به روزگار حافظ همانند است. هنوز همان مشکلات و مصائب، همان قید و بندها، همان زهد فروشیها و زشتکاریهای پس پرده وجود دارد، منتها رنگ و شکلی تازه گرفته است.
هنگامی که امیرمبارزالدین، حکمران یزد و فاتح ستمگر و ریاکار پارس، میخانهها را میبندد، در طبع حافظ تأثری بیدار میشود که زایندهی تعبیری بدیع و دلانگیز است. در غزلی که با مطلع :
بود آیا که در میـــکدهها بگشایند
آغاز میشود، میگوید:
گیسوی چنگ ببرید به مرگ مِی ناب
تا همه مغبچگان زلف دو تا بگشایند
و باز در هواداری از مِی و میکدهای که به گمان او بر باددهندهی تزویر و ریا است، این بیت عجبیب و تا به امروز زنده را میسراید:
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسـرشتند و به پیـمانه زدند
و هنگامی که از آن همه خونریزی و ناامنی و ریاکاری به جان میآید، بر خود نهیب میزند که:
به روز واقعه غــم با شــراب باید گفت
که اعتماد به کس نیست، در چنین زمنی
و یا:
در آسـتین مرقــع پیـــاله پنـــهان کن
که همچو چشم صراحی زمانه خونریز است
بدینگونه درمییابیم که حوادث و وقایع تازه، مفاهیم و اندیشههای جدیدی در شعر حافظ پدید آورده که به علت شباهت روزگار او با روزگار ما، هنوز هم در دل و جان مردم این دوران زنده است. این تازگی غیر از طراوتِ جاودانی است که حافظ به مددِ نبوغِ خارق العادهاش به افکار کهن و مشترکِ بشری میبخشد و سخن فیلسوفانه و دردناکی را که بارها پیش از او گفتهاند، چنین بدیع و طرفه میپردازد:
حجاب چـهره جـان، میشود غبـار تنم
خوشا دمی که از این چهره پرده برفکنم
مینیمالیسم هنرِ درک کردن مقدار کافی از هر چیز است. مینیمالیسمِ دیجیتال این نگاه را به دنیای فنآوری شخصیمان میبرد و راه حل تمرکز داشتن در جهانیست که روزبهروز آشفتهتر میشود.
در این کتاب بههنگام و روشنگر، کال نیوپورت، فلسفهای را برای استفاده از فنآوری معرفی میکند که زندگی های بیشماری را بهبود بخشیده است. نیوپورت با بررسی نمونههای متنوعی از زندگیهای واقعی - از کشاورزان آمیش گرفته تا پدر و مادرهای به ستوهآمده و برنامه نویسان سیلیکونولی- شیوههای متداولِ مینیمالیست دیجیتال و ایدههای آنها را شناسایی میکند.
او نشان میدهد چگونه مینیمالیستهای دیجیتال در روابطشان با شبکههای اجتماعی بازنگری کرده و لذتهای دنیای آفلاین را دوباره کشف میکنند و از طریق دورههای منظمِ خلوت گزینی، ارتباط با خودِ درونیشان را از نو میسازند. بعد هم راهبردهایی را با ما در میان میگذارد تا بتوانیم این شیوهها را در زندگیمان بگنجانیم و این کار را با روندی سیروزه به نام «پاکسازی دیجیتال» آغاز میکند که در حال حاضر به هزاران نفر کمک کرده تا کمتر احساسِ استیصال کنند و بتوانند کنترل امور را در دست گیرند.
در واقع فنآوری نه خوب است و نه بد. نکته اصلی اینجاست که از آن برای تقویت اهداف و ارزشهامان استفاده کنیم نه اینکه اجازه بدهیم فنآوری از ما استفاده کند؛ و این کتاب راهش را به ما نشان میدهد.
«مینیمالیسمِ دیجیتال بهترین کتابی است که بعد از مدت ها در مورد روابط پراضطرابمان با فنآوری خواندهام. اگر دنبال نقشهی راهی برای رها کردن خودتان از قید و بند شبکههای اجتماعی، گوشی هوشمند و صفحه نمایش هستید، خواندن این کتاب را پیشنهاد میکنم.»
-آدام آلتر نویسنده کتاب بازداشتگاه صورتی
«شما کاربر نیستید، محصولاید! قطع کنید، خارج شوید و مسیر دیگری برای حضور در این جهان بیابید. آفرین کال! این کتاب مشاورهای هوشمندانه برای آدمهای خوب است.»
جوزف کمبل (1987-1904 Joseph Campbell) از برجستهترین مراجع جهانی در زمینهی اسطوره شناسی، پژوهندهای توانا، مشاهدهگری تیزبین، نویسنده و آموزگاری نامی بود که در سطح جهان تأثیری گسترده و ژرف گذاشت. برای او، اسطوره، «آواز کائنات و موسیقی افلاک» بود.
این کتاب گفت و گفتگویی بلند بین جوزف کمبل و بیل مویرز(Bill Moyers) روزنامهنگار و مجری آمریکایی است که روایتی از آن از یکی از شبکههای تلویزیونی آمریکا پخش شد، و می توان آن را جمعبندی پژوهشها و مشاهدهها و اندیشههای کمبل شمرد، که پهنهای وسیع را در مینوردد و به معنی دقیق کلمه، از هر دری سخنی میگوید. تمامی میراث اساطیری بشریت را، از دورترین زمانها و ناشناختهترین اقوام تا اسطورههایی که امروز سینما خلق کرده است به یکباره در برابر دیدگان خواننده قرار میدهد، منظرهای پر از جلوههای گوناگون که در عین حال سرشار از همانندیها و قرابتهای چشمگیر و تفکرانگیز است.
در ادامه پرسش آغازین این گفتگو را می آوریم:
"مویرز: چرا اسطورهها؟ چرا باید نگران اسطورهها باشیم؟ آنها بر زندگی من چه تأثیری میگذارند؟
کمبل: نخستین پاسخ من این است، «راهت را ادامه بده، زندگیت را بکن، زندگی خوبی است، تو به اسطوره شناسی نیازی نداری.» من عقیده ندارم که باید به موضوعی علاقهمند بود، صرفا به این دلیل که گفته میشود موضوع مهمی است. من به نوعی گرفتار شدن در دامِ جذبهی یک موضوع عقیده دارم. اما با یک معرفیِ درست، خواهید دید که اسطوره شناسی شما را در کمند خود اسیر خواهد کرد. بنابراین، باید دید که اگر شما را در کمند خود اسیر کند، چه کاری برایتان انجام خواهد داد.
یکی از مشکلات امروز ما این است که به اندازهی کافی با ادبیات معنوی آشنایی نداریم. ما به اخبار روز و مشکلاتی که ساعت به ساعت دامنگیرمان است دلبسته ایم. در گذشته محیط دانشگاه فضایی کاملا بسته و جدا شده بود که در آن اخبار روزمره نمیتوانست مانع از توجه شخص به میراث انسانی شکوهمندی شود که در سنت بزرگ ما برجای مانده است؛ سنتی که از افلاطون، کنفسیوس، بودا، گوته و سایر کسانی که از ارزش های جاودانیِ پیرامون ما سخن می گویند. هنگامی که سنتان بالاتر میرود و دلمشغولیهای زندگی روزمره را به تمامی پشت سر میگذارید، و توجه خود را به زندگی درونی معطوف میکنید، چنانچه ندانید زندگی درونی چیست یا کجا ایستادهاید، تأسف خواهید خورد.
یونانی، لاتین و مندرجات کتاب مقدس، بخشی از تعلیمات همهی افراد بود. اکنون در شرایطی که این متون کنار گذاشته شدهاند، سنت کاملی از اطلاعات اسطوره شناسی غربی از دست رفته است. این داستانها ملکهی ذهن افراد بود. هنگامی که داستان در ذهن شما جا بگیرد، ارتباط آن را با آنچه در زندگیتان اتفاق میافتد درمییابید. شما را در مقابل چشم اندازی از آنچه برایتان اتفاق میافتد قرار میدهد. با از میان رفتن آن ما واقعا چیزی را از دست میدهیم، زیرا ادبیاتی نداریم که با آن قابل قیاس باشد و جای آن را بگیرد. این اطلاعات جسته و گریخته از روزگاران کهن، و ناظر بر مضمونهایی که به زندگی بشر یاری رساندهاند، تمدنها را پدید آورده اند، و در گذر هزارهها ادیان را تغذیه کردهاند، به مسایل عمیق درونی، رازهای درونی و آستانههای گذر درونی ما میپردازند، و اگر شما راهنماها و علائم موجود در طول مسیر را نبینید، ناگزیرید شخصا مسیر را پیدا کنید. اما به محض آنکه این موضوع از مجرای یکی از سنتهای آکنده از اطلاعات عمیق، غنی، و زندگیبخش شما را به دام اندازد، چنان احساسی پیدا خواهید کرد که دیگر به هیچوجه آن را کنار نخواهید گذاشت."
کتاب 33 استراتژیِ جنگ نوشتهی رابرت گرین نویسندهی آمریکایی است. این کتاب به عنوان راهنمای استراتژی برای جدال های آشکار و پنهان اجتماعی در زندگی روزمره معرفی شده است. این کتاب مباحث و مثال های فراوانی از شخصیت ها و حوادث گوناگون در توصیف استراتژی های تهاجمی و تدافعی مطرح میکند و آنها را به الگویی برای جدال های اجتماعی از دعاوی خانوادگی تا مذاکرات تجاری تبدیل میکند.
در هر فصل این کتاب، یک استراتژی با هدف حل مشکلی خاص به شما معرفی میشود؛ استراتژی هایی که به حل مشکلاتی همچون ارتش بی انگیزه، هدررفتن انرژی، درهمشکستن بس از شکست، تفاوت بین ایده و واقعیت و شرایط دشواری که نمیتوانید از آن بیرون بیایید، کمک میکند. شما میتوانید این استراتژی ها را فرا بگیرید و اجازه دهید به بخشی از جنگ افزارهای ذهنی شما تبدیل شود. استراتژی های دفاعی این کتاب، حتی برای کسانی که از جنگ و مبارزه پرهیز می کنند، راهگشاست. این استراتژی ها به عنوان فرمول تعیین شدهای نیست که باید حفظ و تکرار شود، بلکه یاریتان می کند که استراتژیست نهفتهی وجودتان را زنده کنید و نمایان سازید.
در صفحه 29 کتاب در تعریف استراتژی چنین آمده است:
" استراتژی در جنگ، هنر فرماندهی کل عملیات نظامی است.تاکتیک ها و تدابیر جنگی، مهارت تشکلیل ارتش و پاسخ به نیاز های فوری در میدان جنگ است. بیشتر ما در زندگی تاکتیک ها را میشناسیم؛ اما استراتژیست نیستیم. هنگام درگیری، فقط به فکر نجات هستیم و افق های دوردست را نمیبینیم. اندیشیدن به شکل استراتژیک دشوار و نامتعارف است. شاید تصور کنید فردی با قابلیت های استراتژیک هستید؛ اما در واقع شما صرفا آشنا به مهارت های تاکتیکی هستید. برای دستیابی به قدرت استراتژی باید خود را دست بالا بگیرید و به توانایی هایتان اعتماد داشته باشید. استراتژی به شما کمک می کند تا بر هدف های بلند مدت خود تمرکز کنید، شما را از حالت منفعلانهای که در بسیاری از جنگ های زندگی زمین گیرتان میکند بیرون میآورد و به یک مبارز کامل تبدیلتان میکند."
این کتاب با ترجمه خانم مرجان ایزدی، ویراستاری خانم الناز خجسته و به همت انتشارات آریان عرضه شده است.
کتاب سه جلدی "در جستجوی صبح"، خاطرات شادروان "عبدالرحیم جعفری"، بنیانگذار مؤسسه انتشارات امیرکبیر است که چاپ اول آن در بهار 1383 توسط انتشار روزبهان در ایران منتشر شد.
در این کتاب که به صورت زندگینامه و با نثری دلنشین تألیف شده است، نویسنده با نگاهی متفاوت به زندگانی خود، خواننده را با وقایع تاریخ معاصر ایران نیز به نحوی جذاب و قابل لمس آشنا میکند. این زندگینامه که به طرز تاثیرگذاری از عناصری چون مادر، همسر و خانواده، کارگر و کارمند و قشر فرهنگی جامعه تقدیر کرده از صمیمِ قلبِ بزرگ مردی از تبارِ محرومترین و سختکوش ترین و امیدوارترین انسانهای تاریخ معاصر ایران تراوش میشود که این خود بر جذبهی این کتاب میافزاید.
"جعفری ناشرِ مؤلف پروری بود که ذوق و دقت بالایی در کار داشت."
داریوش شایگان، فیلسوف و اندیشمند ایرانی
"کمتر نویسنده و دانشمندی در دوران هفتاد سال گذشته می توان به یاد آورد که عبدالرحیم جعفری شرحی درباره او و روابط اش با "امیرکبیر" در این کتاب به قلم نیاورده باشد."
احسان یارشاطر، بنیانگذار دانشنامهی ایرانیکا و مرکز مطالعات ایرانشناسی
در ادامه بخشی از کتابِ در جستجوی صبح، جلد اول صفحه 440 را می آوریم:
"و اما علی اصغر مهاجر: در سال 1334 که تازه مؤسسه [انتشارات] فرانکلین آغاز به کار کرده بود، زندهیاد آقای احمد آرام که میدانست من با [همایون] صنعتیزاده آشنا هستم روزی به فروشگاه امیرکبیر در ناصرخسرو آمد که فلانی، تو با صنعتیزاده دوستی داری؛ من جوانی را میشناسم که به زبان انگلیسی مسلط است، مرد خوبی هم هست و به درد کار صنعتیزاده میخورد؛ او را به تو معرفی میکنم، تو هم سفارشاش را به صنعتیزاده بکن که در فرانکلین استخدامش کند.
چند روزی گذشت؛ یک روز جوانی به دکان ناصرخسرو آمد، جوانی کوتاه قد و لاغر اندام و ترکهای با صورت کوچک، و خیلی خودمانی صحبت میکرد. گفت من علی اصغر مهاجر هستم که آقای آرام معرفیام کرده نزد شما بیایم...من کارمند وزارت دارایی بودم، اما چون از کار دولتی خوشم نمیآمد استعفا دادم، فعلا هم رانندهی تاکسی هستم!
از طرز برخورد و حرکات و سکناتش خوشم آمد، تصمیم گرفتم کاری برایش بکنم. عین واقعه را برای صنعتیزاده تعریف کردم، و خلاصه مهاجر به عضویت فرانکلین درآمد و سالها با صنعتیزاده همکاری میکرد و با هم یار غار شدند. بعدها داستان مفصلتری شنیدم: مهاجر از وزارت دارایی استعفا نداده بود؛ گویا به اتهام داشتن تمایلات ملی به زندان افتاده و اخراج شده بود، یک سالی هم راننده تاکسی شده بود. هنگام کار در مؤسسه فرانکلین کتابی هم نوشت به نام زیر آسمان کویر که سازمان کتابهای جیبی با سرمایهی امیرکبیر منتشر کرد.
پس از مدتی همایون با تجربهای که در مردم شناسی داشت آقای احمد آرام را هم برای همکاری به فرانکلین دعوت نمود و تا موقعی که در فرانکلین بود همکاری آرام با او ادامه داشت و آرام چندین کتاب برای مؤسسه ترجمه کرد و از ارکان و همکاران واقعی دکتر مصاحب در تألیف دایرة المعارف فارسی هم بود.
ده دوازده سالی بعد روزی برای کاری به دیدار همایون به فرانکلین رفتم. ظهر بود در دفترش تنها نشسته بود و نان و ماست میخورد. خیلی خودمانی گفتم من هم گرسنهام، ناهار چی داری؟ گفت:«همین نان و ماست، ولی اگر بخواهی میتوانم بگویم یک نیمرو هم برایت بیاورند!» نشستیم به خوردن نان و ماست و نیمرو، و ضمن خوردن از این در و آن در گفتن. پرسیدم: «راستی، آقای صنعتیزاده، تو که فرانکلین را دایر کردهای و حالا همه جا نفوذ داری و با مردان علم و بزرگمردان سیاست هم آشنا شده ای، بگو ببینم چند تا دوست و رفیق خوب داری که بتوانی بهشان دربست اعتماد کنی و راز دل خود را به آنها بگویی؟» قدری فکر کرد و گفت: «من دوست آنچنانی که تو میگویی ندارم. اما به هر حال آنطور هم نیستم که به کسی اعتماد نداشته باشم؛ در محیط کار اگر روابط بر اساس اعتماد متقابل نباشد کار نمیگذرد. به هر حال به دو نفر خیلی اعتماد دارم، یکی نجف دریابندری، یکی هم علی اصغر مهاجر... با بقیه هم خوب روابط معمولی است.» آقای دریابندری سالها با سمت مشاور و مترجم و ویراستار اول در مؤسسه فرانکلین همکاری داشت و چندین کتاب را برای آن مؤسسه ترجمه و ویرایش کرده بود. اهل بوشهر و کارمند شرکت نفت در آبادان بود. هنگام فعالیت حزب توده ماننده بسیاری کسانی که خیال میکردند آن حزب در راه آزادی اندیشه و خدمت به میهن فعالیت میکند به عضویت آن حزب درآمد. بعد از وقایع 28 مرداد دستگیر شد و پنج سالی در زندان قصر بازداشت بود. آقای دریابندری قامتی بلند و چشمانی درشت دارد و سبزه رو است، با اعتماد به نفس، مسلط به دو زبان فارسی و انگلیسی، ادیب، دانشمند، که دهها کتاب و مقاله و نقد و انتقاد از او به چاپ رسیده است. یکی از انتخابهای بسیار خوب صنعتیزاده انتخاب آقانجف برای همکاری در مؤسسه فرانکلین بود. هر کتاب و مقالهای که تا امروز دریابندری تألیف یا ترجمه کرده با اقبال عمومی روبرو شده است. تاریخ سینما ترجمهی او را امیرکبیر منتشر کرد. تا آنجایی که به یاد دارم ترجمهی کتابهای تاریخ فلسفه غرب، عرفان و منطق از برتراند راسل، معنی هنر از هربرت رید، نمایشنامه های ساموئل بکت، بیگانهای در دهکده از مارک تواین، وداع با اسلحه از ارنست همینگوی را هم دریابندری ترجمه کرده است. یکی از شاهکارهای دریابندری تألیفِ کتاب مستطاب آشپزی است که با همکاری همسرش خانم فهیمه راستکار تألیف کرد و سالها برای آن زحمت کشید. این کتاب را با چاپ و صحافی بسیار نفیس دوستِ همکارم آقای زهرایی صاحب انتشارات نشر کارنامه منتشر کرده است. از مشخصات نجفخان رک گویی و صراحتِ لهجه و غش غش خندههای بلند اوست که در مجالس و محافل میشنویم.
و اما...مدتها بعد شنیدیم که علی اصغر مهاجر پس از استعفای صنعتیزاده از فرانکلین و واگذاری مؤسسه به او، با آن همه اعتماد و رفاقتی که بین آنها بوده و کمکهایی که صنعتیزاده به او کرده، با دادن گزارشهایی خلافِ واقع [دروغ] به مرکزِ مؤسسه فرانکلین باعث گرفتاری برای همایون شده است!... پس از این واقعه به همایون میگفتم:«تو که این همه زیرک و باهوشی و موی سفید را از ماست میکشی، چطور شد در انتخاب و ارزیابی دوستانت اینطور اشتباه کردی؟» او هم میگفت:«خوب، این یکی از جریانهای لازم زندگی است، زندگی همین است...به هیچکس نباید اعتماد کرد، هر کسی اشتباه میکند، من هم انسان هستم و اشتباه کردم.» و بعد روایت میکرد از حضرت علی علیه السلام که میفرماید: «بترس از کسانی که به آنها خدمت کردهای!»
و عجیب اینکه این قضیه را حساب کشفیات روانشناسی جدید مینویسند. روانشناسی جدید میگوید: دایِن به مدیون همیشه به چشم محبت مینگرد؛ و برعکس، مدیون همیشه با نفرت به دایِن نگاه میکند، چون هر وقت او را میبیند یاد دِینی میافتد که به او دارد، در حالیکه دایِن یاد محبتی میافتد که به مدیون کرده است.وقتی به کسی خدمت میکنی و با خدمتت او را به جایی میرسانی، همیشه از دیدنش خوشحالی؛ مثل نهالی است که خودت نشانده باشی و به ثمر رسیده باشد، حال آنکه او به چشم کسی به تو نگاه میکند که شاهدِ احتیاجش بودهای و خوش ندارد هر دم آن احتیاج و نداری و یا خواری به او یادآوری شود. البته هستند مردمِ سپاسگزار و حقشناسی که به خود میقبولانند و پاسخِ نیکی را با نیکی میدهند؛ اگر چنین نبود کار دنیا نمیگذشت، اما همه اینطور نیستند و قاعدهی کلی همین است. "
این کتاب را با تمرکز بخوانید و به آن بیاندیشید و خواندن آن را به دیگران توصیه کنید.
کتابِ کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم، اثر خانم اسلاونکا دراکولیچ، روزنامه نگار و از گزارشگران و مفسران فرهنگی کرواسی است.
این کتاب دیدگاه او را به عنوان یک زن و کسی که در جامعهی کمونیستی یوگسلاوی میزیسته از دوران کمونیسم و فروپاشی آن در کشورهای اروپای شرقی بیان میکند که از این جهت تجربه ای نزدیک و منحصر بفرد را به خواننده منتقل میکند.
برای آشنایی بیشتر با این کتاب بخشی از مقدمه این کتاب در صفحات 24 و 25 را در زیر آوردهایم:
" اگر در اروپای شرقی بزرگ شده باشید، در همان اوایل جوانی یاد میگیرید که سیاست مفهومی انتزاعی نیست، بلکه نیرویی عظیم است که بر زندگی روزمرهی مردم تاثیری تعیین کننده میگذارد. این تاثیر قدرت سیاسی بر مسائل پیش پا افتادهی زندگی روزمره، این زاویه دید، این نگاه از پایین بود که بیش از هر چیز برایم جالب بود؛ و جز زنان که دستشان از قدرت سیاسی از همه کوتاه تر بود، چه کسانی را میتوانستم در آن پایین پیدا کنم.... زندگی زنان به هیچ وجه زندگی هیجان انگیزی نیست و در واقع خیلی هم معمولی و ملال آور است؛ اما میتواند به همان اندازهی تحلیل های پایان ناپذیر تئوریک سیاسی وضعیت سیاسیِ یک مملکت را توضیح دهد. در آشپزخانهی این زنان نشستم و به داستان زندگی شان گوش دادم ... و آنها از زندگیشان، از بچههاشان و از مردانشان برایم حرف زدند. احساس میکردم طرح کلی زندگیهایمان تقریبا عین هم است. همهی ما اجبارا زیر فشار یک سیستم کمونیستی زندگی کرده بودیم که همهی آدمها را به یکسان خرد میکرد. ما زنها چشم انداز مشترکی هم در زندگی داشتیم که با چشم انداز مردها متفاوت بود ما از پایین به مسائل نگاه میکردیم و چشم اندازمان ساده و پیش پا افتاده بود، اما امر سیاسی یعنی امر پیش پا افتاده "
کتابِ قهرمانِ هزار چهره نوشتهی جوزف کمپبل یکی از مهم ترین آثاری است که در مورد اساطیر و اسطوره شناسی نوشته شده است و بدون شک یکی از تاثیرگذارترین کتابها بر روی صنعتِ سینما و هالیوود است. این کتاب به معرفی و دسته بندی قصه ها و اسطوره های ملل میپردازد و از بین آنها به دنبال یافتن فرمولی برای روایت داستان میگردد. فرمولی که از ابتدا در میان قبایل بدوی شکل گرفته و همچنان در دنیای امروز قدرت خود را برای روایت داستانهای شورانگیز حفظ کرده است.
این کتاب سیر و سفر درونی انسان را در قالب قهرمانان اسطورهای پی میگیرد و با بررسی قصهها و افسانههای جهان نشان میدهد که چطور این کهن الگو در هر زمان و مکان خود را در قالبی جدید تکرار میکند تا انسان را به سیر و سفر درونی و شناخت نفس راهنمایی کند.
کمپل در این کتاب بسیاری از نمادهای مذهبی و اسطورهای جهان را بررسی کرده و با در کنار هم قرار دادن آنها نشان داده است که چطور افسانهها و نمادهای اقوام و مذاهب مختلف، معادل و موازی یکدیگرند. او در میان این شباهتها به دنبال حقایقی بنیادین میگردد که انسان در طول هزاران سال زندگی بر روی کره خاکی براساس آنها روزگار خود را گذرانده است. در حقیقت این کتاب جزو کتاب های کلاسیک و رسمی رشته های ادبیات، اسطوره شناسی و فیلمنامه نویسی است و کارگردانان مشهور هالیوود تحت تاثیر آن، به بازسازی اسطوره های کهن در قالبهای نو پرداختهاند.
این کتاب برای اولین بار در سال 1949 به چاپ رسید و بارها تجدید چاپ شد. بعدها در اواخر دهه 80 میلادی کریستوفر ووگلر با الهام از قهرمان هزار چهره کتابِ "سفر نویسنده" را به رشته تحریر در آورد که در آن تئوری های ارائه شده توسط کمپبل را برای نوشتن فیلمنامه به روز کرده است.
"اما پزشکان به درستی اندرز میدهند که بر زخم های درمانناپذیر مرهم ننهید و سنجیده نیست که بخواهم مردم را تکان دهم؛ زیرا دیری است که از هوش رفتهاند و همین که دیگر از دردِ خود آگاه نیستند نشان میدهد که بیماریشان کشنده است. پس بیایید کندوکاو کنیم و ببینیم آیا میتوان پی برد چگونه این میل کهنه به بندگی چنین ژرف ریشه دوانده است که اکنون دیگر عشق به آزادی چندان هم طبیعی نمینماید!"
گفتار در بندگیِ خودخواسته، صفحه37
اتیین دو لا بوئسی، شاعر، نویسنده و فیلسوف فرانسویِ دورهی رنسانس کتاب "گفتار دربارهی بندگی خودخواسته" را هنگامی که تنها بیست سال داشته است نگاشته است. با این حال این کتاب کیفرخواستی عمیق، مستند و عالمانه علیه استبداد است؛ که نشان از دانشِ عمیق و روح آزادهی او دارد. میشل دو مونتنی فیلسوف بزرگ فرانسه، هنگامی که دستنوشته دو لا بوئسی را خوانده بود، بدنبال نویسنده کتاب میگشت و با پیدا کردن او، دوستی صمیمانهای بین آن دو برقرار شد. دوستی دو لا بوئسی و مونتنی مثالی از دوستی عمیق بود، دوستیِ بارورِ دو ذهن پیشرو، در زمانهای که در آن خوشبینیهای رنسانس، جایش را به بدبینیِ ناشی از جنگهای مذهبی میداد. مونتنی درباره این دوستی ژرف و سبب و بنیاد آن با بیانی بسیار ظریف گفته است چیزی ندارد بگوید جز اینکه "او او بود و من من". مرگ زودهنگام دو لا بوئسی در سی و سه سالگی ضربهای سنگین بود بر ذهن مونتنی. گاهی حتی گفتهاند مونتنی به نوشتن پرداخت تا جای خالی آن مصاحبِ از دست رفته را پر کرده باشد.
خواندن کتابِ گفتار در بندگی خودخواسته، وقت زیادی نمی گیرد، اما بسیار روشنگر است.
"بعید نیست بیاینکه بدانیم، گرفتار ملال باشیم؛ و گاهی بیاینکه دلیلش را بدانیم این حال برما مستولی میشود. کسانی که در نظرسنجی کوچک من ادعا میکردند عمیقا دچار ملالاند، نمیتوانستند دقیقا بگویند که چرا چنین شدهاند؛ چیرگی ملال بر آنان علت مشخصی نداشت، بلکه ملال بیشکل، بینام و بیهدف بود. این یادآور چیزی است که فروید درباره ی سودازدگی (melancholy) گفت و جملهاش را با تاکید بر شباهت سودازدگی و اندوه آغاز کرد، چون هر دو حاوی آگاهی از این هستند که چیزی را از دست دادهایم. ولی سودازده بر خلاف کسی که اندوهگین است، دقیقا نمی داند چه چیزی را از دست داده است."
فلسفهی ملال، صفحه 15
ملال همواره به نوعی با انسان همراه بوده است.
ملال مردم را از درون میخورد و همچون غبار، بی آنکه ببینیم میآید و میرود. همچون خاکستر بر دست و چهرهمان مینشیند. برخی ملال را ریشه ی همه شرها مینامند، برخی دیگر آن را امتیاز انسانِ مدرن و حتی وجه تمایز انسان و حیوان میدانند و گروهی دیگر، بر این باورند که ملال انسان را از انسانیت تهی میکند. برخی ملال را ثمره ی کوچ معنا از زندگی انسان مدرن میدانند و برخی دیگر، آن را چیزی می دانند که به معنای بزرگِ نهفتهای اشاره دارد.
ملال با معنای هستی سروکار دارد و همین کافی است تا لارس اسوندس، آن را موضوع فلسفه بداند. او در این کتاب میکوشد با بهره گیری از متونی از رشته های فلسفه، ادبیات، روانشناسی، الهیات و جامعه شناسی و بررسی آرای فیلسوفانی همچون سنکا، کانت، کییرکگور، نیچه و هایدگر و تحلیل مسائلی همچون رابطهی ملال با رومانتیسم و مدرنیته، کار و فراغت، و مرگ و زندگی ما را به درک بهتری از ابعاد مختلف این مفهوم و نقشی که در زندگی ما ایفا میکند و نیز واکنش های مختلفی که میتوان در برابر آن داشت، برساند.
مخاطبان هنر درمان، که از تازه ترین نوشته های یالوم و چکیده ی تجربه بالینی منحصر به فردش در زمینه ی روان درمانی اگزیستانسیال و گروه درمانی است، روان درمانگران نسل جدید و نیز بیمارانشان هستند. پس مخاطبان عادی و متخصص را با هم فرا می خواند؛ قصه نمی گوید که سرگرمتان کند؛ درس زندگی، درمانگری و ارتباط می دهد، ولی با کلامی چنان جذاب که در غیرروان درمانگران و غیر بیماران هم وسوسه ی قدم نهادی به دنیای بیمار-درمانگر را پدید می آورد. کتاب، حاصل دانش عمیق، سال ها کار بالینی، استعداد، ذکاوت و طنازی نویسنده ی آن است.
همانطور که در کتاب خواهید خواند، عشق وسواس گونه یالوم به روان درمانی موجب شده رویکرد های درمانی متنوعی را تجربه کند؛ از مکاتب مختلف روانشناسی خوشه بچیند، بی آنکه به دام تعصب خشک بیفتد؛ با صراحت تمام خود و دیگران را نقد کند؛ بارها به شیوه های گوناگون درمان شود؛ همه و همه تنها به این دلیل که به بصیرتی هیجانی در درک انسان نایل آید و برای هر بیماری درمان خاص او را ابداع کند.
دانش بشری تا کنون با پدیده ای پیچیده تر از هزار توی مغز و ذهن و روان آدمی روبرو نشده است. برقراری ارتباط با این دستگاه پیچیده و درک آن، کاری سترگ است و مهارت های خود را می طلبد. همه ی ما نیازمند برقراری ارتباط انسانی درست با همنوعان هستیم و هر یک در این کتاب، نکته یا سرنخی خواهیم یافت که جایی و درارتباط با یک انسان ( موجودی منحصر به فرد که می تواند درمانگر یا بیمار خوانده شود) به کارمان بیاید.
دکتر سپیده حبیب، مترجم این کتاب، خود روانپزشک است و با یادداشت های خود درباره مفاهیم تخصصی روانشناسی و روانپزشکی، درک این اثر برجسته را برای خوانندگان غیر متخصص بسیار آسان کرده است.
راز فال ورق نام کتابیست نوشته یوستین گوردر نویسنده نروژی. این کتاب در ۵۳ فصل نوشته شده و هر یک از فصلهای آن به نام یکی از برگهای ورق نامگذاری شده. ماجرای کتاب در مورد سفر پسریست در جستجوی مادر به همراه پدرش. این کتاب همچون کتاب دیگر این نویسنده، دنیای سوفی، فلسفه را به زبانی ساده بیان میکند.
در زیر بخشی از گفتگوی دو شخصیت داستان را میآوریم:
«
-...ورقها نقش مهمی در تقویمی که ما در اینجا دنبال میکنیم ایفا کردند.
-گفتی تقویم؟
-بله، یک سال پنجاه و دو هفته دارد؛ سهم هر ورق یک هفته است.
به حساب کردن پرداختم و گفتم:
- پنجاه و دو ضرب در هفت میشود، سیصد و شصت و چهار روز.
-ولی یک سال سیصد وشصت و پنج روز دارد. به همین جهت روز آخر را روز ژوکر مینامیم. این روز به هیچ ماه و هفته ای از سال تعلق ندارد. یک روز اضافی است که در آن هر اتفاقی میتواند بیفتد. هر چهار سال[سال کبیسه] دو تا از این روزهای ژوکر دارد.
- این ...؟
-این پنجاه و دو هفته یا همان پنجاه و دو ورق به سیزده ماه و هر ماه بیست و هشت روز تقسیم شده است. زیرا سیزده ضرب در بیست و هشت هم میشود سیصد و شصت و چهار،اولین ماه آس است و آخرین ماه شاه. بعد از گذشت چهار سال دو روز ژوکر خواهیم داشت. این چهار سال با سال خشت آغاز میشود و به ترتیب خاج، دل و پیک. به این ترتیب هر کدام از ورقها یک هفته و یک ماه دارند.
پیرمرد نگاهی به من انداخت. انگار از این محاسباتش هم راضی بود و هم شرمنده.
گفتم:
-اول فکر کردم خیلی پیچیده است ولی چقدر هوشمندانه اختراع و محاسبه شده است.
پیرمرد سری تکان داد و گفت:
-خوب بالاخره باید از مغزم استفاده میکردم. علاوه بر این هر سال به چهار فصل تقسیم میشود. خشت در بهار، خاج هنگام تابستان، دل در پاییز و پیک وقت زمستان. تابستان با آس خاج و پاییز با آس دل شروع میشود. زمستان با آس پیک شروع میشود و آخرین هفته سال با شاه پیک تمام میشود.
»
اخیرا دوبله فارسی مجموعه مستند «COSMOS: A Spacetime Odyssey» با عنوان «کیهان، اودیسه ای فضازمانی» توسط وب سایت ایران فیلم منتشر شده است. این مجموعه مستند، یک اثر فوق العاده زیبا، جذاب و آموزنده برای درک مفاهیم دانش پیشرفته امروز بشر همراه با بیانی ساده است. این مستند با اجرای زیبای اخترفیزیکدان، نویسنده، دانشمند و مروج علم برجسته آمریکایی نیل دگراس تایسون تهیه شده است.
ساخت این مستند، یکی از رویدادهای استثنایی در حوزه ترویج علم است. بودجه عظیم، تیم قدرتمندی از نویسندگان و حضور فردی پرشور مانند تایسون به عنوان راوی و پخش این برنامه از شبکه های پربیننده ای مانند فاکس و نشنال جئوگرافیک رویدادی است که شاید به زودی تکرار نشود.
وب سایت آگاهی یک حرکت فوق العاده است. حرکتی ستایش برانگیر برای آشنایی اذهان فارسی با مفهوم فرگشت(تکامل).
این وب سایت تحت عنوان پروژه ای به نام روز داروین به گردآوری مطالب "فارسی زبان" درباره فرگشت پرداخته و الحق که به راستی در این کار توفیق داشتهاست.
"هدف اصلی آگاهی، ترویج علم و اطلاعرسانی درباره فرگشت است. در آگاهی سعی داریم مفاهیم علمی(خاصه در فرگشت و داروینیسم) را به زبان ساده بهجهت همگانی کردن علم و دانش منتشر کنیم."
آگاهی، تنها به زیست شناسی بسنده نکردهاست و تفکر فرگشتی را در فرهنگ، روانشناسی و انسان شناسی نیز در مطالب خود گرد آوردهاست.
همچنین سخنرانیهای منتشر شده در وب سایت TED با ترجمه و زیرنویس فارسی در اختیار علاقمندان نهادهاست که بسیار جذاب و آموزندهاند.
اما چه بسا ارزشمندترین بخش آگاهی، کتابخانه آن است. مجموعهای بی نظیر از کتابهای علمی مرتبط به فرگشت با ترجمه هایی خوب که به رایگان قابل دریافتند.
امیدواریم این حرکت سترگ همچنان قوی تر و پرمایه تر ادامه یابد.
مقدمه آلبرکامو بر کتاب "بیگانه":
دیرگاهی پیش "بیگانه" را در جملهای خلاصه کردم که تصدیق میکنم بسیار شگفتنما و خارق اجماع است: «در جامعهی ما هر آدمی که در سرِ خاکسپاریِ مادرش نگرید ،خودش را در معرض این خطر میآورد که محکوم به مرگ شود." مرادم از آن گفته، جز این نبود که، قهرمان کتاب محکوم میشود؛ زیرا در بازی همگانی شرکت نمیکند. بدین معنی، او با جامعهای که در آن میزید بیگانه است. در حاشیه، در کنارهی زندگی خصوصی، منزوی و لذتجویانه پرسه میزند. ... اگر آدم از خودش بپرسد که مورسو از چه باره در بازی همگانی شرکت نمیکند، پاسخش ساده است: مورسو از دروغ گفتن سرباز میزند.
دروغ گفتن نه تنها آن است که چیزی را که راست نیست بگوئیم. بلکه همچنین و بویژه، آن است که چیزی را راستتر از آن چه هست بگوئیم و در مورد دل انسان بیشتر از آنچه احساس میکنیم بگوئیم. این کاری است که همهمان هر روز میکنیم تا زندگی را ساده گردانیم. مورسو برخلاف آنچه مینماید نمیخواهد زندگی را ساده گرداند. مورسو میگوید که او چیست،از گُنده جلوه دادن احساسهایش سرباز میزند و جامعه بیدرنگ احساس خطر میکند....
پس به دیدهی من مورسو آدمی وازده نیست، بلکه انسانی بیچاره و عریان، و دلباختهی خورشیدی است که سایه به جا نمیگذارد. مورسو بیبهره از حساسیت نیست بلکه اشتیاقی ژرف (ژرف از آن رو که خاموش است) به او جان میبخشد: اشتیاق به مطلق و راستی. این راستی هنوز منفی است، راستیِ بودن و راستیِ احساس کردن، ولی بدون آن هیچ فتحی بر خود و بر جهان هرگز گشودنی نیست.
بنابراین، آدمی چندان بر خطا نیست که در بیگانه سرگذشت انسانی را بخواند که بدون هیچگونه نگرش قهرمانانه، میپذیرد، که جانش را بر سرِ راستی بگذارد.
کتاب بررسی روان شناختی خودکامگی را، مانس اشپربر روانشناس آلمانی در سن 32 سالگی و در دهه 1937 میلادی یعنی پیش از آن که هیتلر جهان را به کام جنگ جهانی دوم بکشاند، نگاشته است. او حتی در کتاب خود از روی تحلیل روانی رفتار دیکتاتورها، پیشبینی کردهاست که کسی مثل هیتلر سرانجام خودکشی خواهد کرد. وقتی این کتاب منتشر شد، نویسندهاش نه تنها مجبور شد برای مصون ماندن از خشم نازیها، به زندگی پنهانی روی آورد بلکه حتی کمونیستهای پیرو استالین نیز خواندن این کتاب را ممنوع کردند و پیروانشان حتی از دست زدن به این کتاب هم پرهیز میکردند.
بخشی از مقدمه کتاب در توصیف شرایط انتشار این کتاب بیان شده است:
«اما چرخ روزگار با این اثر سر ناسازگاری داشت. پیروی محض از دستور حزب مبنی بر ممنوعیت مطالعه این اثر باعث شد که کمونیست ها و هوادارانشان به کتاب نزدیک نشده و حتی حاضر نباشند آن را به دست گیرند. دستور به کارگیری توطئه سکوت در خصوص این کتاب چنان محکم و قاطع بود که حتی نشریات بورژوایی در تبعید نیز حاضر به چاپ آگهی انتشار آن نبودند و نهایتا گشتاپو(پلیس مخفی آلمان نازی) کار را یک سره کرد و با دست یافتن به نسخههای این کتاب تمامی آنها را نابود کرد... چرخ روزگار را بنگر که سرنوشت "بررسی روانشناختی خودکامگی" نیز این چنین بود. نوشته ای که روح زمانه توان تحمل آن را نداشت.»